شروع خاطرات مشترک
مظهر روشنایی دنیای مادوتا:
اینجا میخوام از اولین خاطرات مشترکمون برات بنویسم
به امید اون روز که با چشمای قشنگ و نازخودت و کنار بابایی و مامانی
تک تک کلماتش رو هجی کنی ...
************************************
آغاز این خاطرات مشترک به روز 5 خرداد94 برمیگرده
اون روز که با استرس زیاد چشمام به خط بی بی چک خیره شده بود
انگار خدا نمیخواست من زیاد منتظر بمونم
و درعرض چندثانیه خبر اومدنت را بهم داد
شوکه شدم
موقع نماز صبح بود
نمازم رو با اشک و آه خوندم
نمیدونستم خوشحال باشم یا ......
بابایی مهربون و گلت اون روز قرار بود بره اصفهان
مونده بودم چه جوری بهش خبر بدم
چون اون دلش میخواست حسابی برنامه ریزی کنه و
اول همه چی رو واسه اومدنت مهیا کنه بعد تصمیم به اومدنت بگیره
گذاشتم بره به سلامت و توراه واسه اش اس ام اس دادم
همونطور که تو مقدمه برات گفتم بابایی مهربون اوایلش متحیر بود
کم کم به وجودت انس گرفت و خوشحال شد و وقتی فهمید
فرشته کوچولویی که خدا بهش هدیه داده یه دختر خشکل و نازه شد شاکر خدا ..
امروز که میخوام خاطرات مشترکمون رو برات ثبت کنم حدود سه ماه از اون روز قشنگ
میگذره و تو نخودچی بابا و مامان تو روز اول از هفته هجدهم حضور قشنگت
تو دل مامانی به سر میبری....
سعی میکنم خاطرات این چند ماه رو به طور خلاصه تو همین پست بنویسم
و اگر حرف و صحبتی بابایی و مامانی واسه ت داشتن تو پست های بعدی
برات مینویسیم
اولین تاریخ مراجعه به پزشک :
تاریخ تشکیل پرونده تو درمانگاه مطهری:
اولین بار شنیدن صدای قشنگ و پراز امید قلبت:
اولین بار دیدن وجود باارزشت با دستگاه سونوگرافی:
اولین مسافرت سه نفریمون :
اولین آزمایش غربالگری :
دومین آزمایش غربالگری و دیدن صورت ماهت تو سونوگرافی سه بعدی: