آتریناآترینا، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

آترینا عشق مشترک دنیای مادوتا

هفته 23

گل دخترمامان سلام چطوری عزیزکم امروز به سلامتی 23 هفته شدی قدت حدود 22 سانتیمتر و وزنت حدود450 گرم شده  با این قد ووزن حق داری هنوز نتونی درست و حسابی یه لگد کوچولو به شکم مامان بزنی و ذوق زدش کنی اون هفته که نوبت دکترداشتم نگران بودم به خانم دکتر گفتم من خیلی کم حرکات قشنگش روو حس میکنم درحد قلقلی شدن یا زدن ضربان نبض خانم دکتر هم گفت واسه اینکه مطمئن بشی یه سونو ازت میگیرم خلاصه تو سونو چنان با سرعت نور درحال حرکت بودی که من  فقط خوشحالم که سالم و سلامتی عزیزم  هروقت حسابی جون گرفتی و قوی شدی یه لگد اساسی بهم بزن باشه ؟ خیلی خوشحالم که خدا شما دوتا نعمت بزرگش رو ...
9 مهر 1394

تکون تکون تکوننننننننننننننن

وایییییییییییییییییییییی چه حسی بالاخره تکون خوردی گلکم(ساعت حدود 12 و نیم ظهر 5شنبه 26 شهریورماه) یه چیزی مثل ترکیدن حباب یا زدن نبض  چه میدونم حسش گفتنی نیست  ولی مطمئنم خودت بودی آروم مثل یه موجی چرخیدی خدایا بازم ممنونم بازم شکرتم هزار بار ممنونم که بهم فرصت و لیاقت دادی تا بهترین حس دنیا رو تجربه کنم خدایا نفسم و این گل دخملم رو به خودت سپردم خودت یار و نگهدارشون باش     ...
26 شهريور 1394

تکون بخور دیگه .......

خشکل من سلام نخودچی مامان و بابا  خیلی منتظر تکون خوردنات هستم انگار اینجوری آدم بیشتر متوجه یه نی نی نازی تو دلش میشه  دیشب تو ماشین نشسته بودم و داشتیم با بابایی گله میرفتیم سمت خونه مامان جون یهو احساس کردم ته دلم یه چیزی مورمورشد مثل ضربان قلب و نبض و اینا فکر کنم خودت بودی آخه میگن تکونهای اولش خیلی ضعیفه و باید با دقت حسش کنی منکه درست متوجه نشدم  اما گذاشتم رو حساب تکونهای نخودچیم و کلی کیف کردم  وای میگن تکونهای ماههای آخر خیلی خفنه انگار میخوای بگی زود باش دیگه منو از اینجا بیار بیرون جام تنگه ولی تو قول بده محکم نزنیما فقط درحد یه مشت کوچولو...
22 شهريور 1394

دیدن روی ماهت

سلام دختر گلم از وقتی از بچه ها شنیدم که تو سونوگرافی سه بعدی یه مقدار از صورت نی نی پیداست خیلی مشتاق بودم که زودتری روزش برسه و من صورت گل و ماهت رو ببینم بالاخره اون روز یعنی 11/6/94 وقتش رسید و بعد از کلی معطلی و استرس  با بابای عزیز و مهربونت     رفتم داخل مطب دکتر باریک بین خلاصه دکتر با تموم جزییات نشونت داد صورت و سر و دست و پا و حتی تعداد انگشتان دست و پا  بعدم نوبت داخل بدن شد و کلیه و معده و ...نشون داد نمیدونی چه حالی بهم دست داد وقتی اون دهان قشنگ و کوچولوت را باز کردی که خمیازه بکشی تازه بعدشم انگشت ناز و ظریفت رو بردی تو دماغت!! آقای دکترم خندید و گفت ...
14 شهريور 1394

شروع خاطرات مشترک

مظهر روشنایی دنیای مادوتا:  اینجا میخوام از اولین خاطرات مشترکمون برات بنویسم  به امید اون روز که با چشمای قشنگ و نازخودت و کنار بابایی و مامانی تک تک کلماتش رو هجی کنی ... ************************************ آغاز این خاطرات مشترک به روز 5 خرداد94 برمیگرده  اون روز که با استرس زیاد چشمام به خط بی بی چک خیره شده بود انگار خدا نمیخواست من زیاد منتظر بمونم  و درعرض چندثانیه خبر اومدنت را بهم داد شوکه شدم  موقع نماز صبح بود  نمازم رو با اشک و آه خوندم نمیدونستم خوشحال باشم یا ...... بابایی مهربون و گلت اون روز قرار بود بره اصفهان مونده بود...
5 شهريور 1394